Tuesday, October 2, 2012


پرده از هیکل فرو می افتد 
باد اشک را بر گونه های مریم می رقصاند 
کلامی از گلوگاه جدا نمی شود
پشت سر نمازِ سکوت است  و روبرو سکوتِ صلیب

Saturday, September 8, 2012


در پسِ پشتِ نگاهِ مستِ شادمانش 
اندوهِ غمِ مادرانِ آبادیِ بالاییست 
دخترک 
با سیگاری نیمه افروخته بر لبانش

Tuesday, September 4, 2012


طعم گسِ شرابِ هماغوشی 
طعم تلخِ سیگار و فراموشی

تلفیقِ نارسِ انسانِ شادِ غمزده 
شورِ زنانه ی مردِ بهتان زده 

پیغمبر شهر افسانه ای با کلاه بوقیِ آزادی ت  
کجاست شمشیرِشادی ات 
کجاست آزادی ت 

Saturday, August 25, 2012


از سم ضربه ی اسبان ترکمن تا بانگ ناقوس این شهر 
از جاده های شمال تا کوچه پس کوچه های این شهر 
از غبار اندوه سرزمین پدری تا رقص دخترکان این شهر 


آه پیغمبر شهر آرزوهای بر باد رفته 
مرداد این سال هم تمام شد
زمستان در راه است
تو اما استوار قدم بردار 


"بیتوته ی کوتاهیست" 
 تا کلبه ی لیلی   
 تا پیاله ی رستگاری
 "تا همان "مقصد بی مقصود

 ۹۱نیویورک- شهریور 

Sunday, April 29, 2012

صبحانه در بِراد وِی
فِرِنچ تُست با طعم کوروش
گفتگوی دوستانه
یَشتِ  پَشتُم و حمله ی اعراب:

نیویورک- بهار ۹۱

Wednesday, April 25, 2012

ریشه هایش  را به خاک باغچه سپرد
خاک ش  را به مادرش
درخت ِ سرخوشِ میوه هایِ جاودانگی 

Wednesday, January 25, 2012

گاه در فراز تبت
گاه در فرودعزلت
گاه در این مجال اندک
شتاب را تجربه میکنیم و سکون را

Monday, January 23, 2012

برای اِلی

دستان سردش به روی آتش می لرزید
تنش خیس
چشمانش خسته
لبانش خشک

لرزان صدایم زد
و اینگونه بود که من
به ناگاه بیرون جهیدم از خوابِ لرزانِ صدایش

Wednesday, January 18, 2012

نمیدانم در کدامین صفحه تاریخ بود
یا در کجای محور جغرافیا
که
اسطوره ها پشت در پشت رنگ باختن آغاز کردند

و همانجا بود که
نه از اهریمن نشانی ماند ونه از اهورا نامه ای
نه رستمی ماند نه اسفندیاری
نه ترمه ای و نه قرآنی

مسیح در کلیسای اورشلیم از "ترس و لرز" سخن میگفت
و زرتشت در آتشکده از مرگ خدا

نمیدانم در کدامین تقاطع محور زمان و مکان بود
تو گویی که آخرین اسطوره را نیز به تقدیر سپردم
دیگر نه امیدی به خورشید که نمازش برم
نه صدایی از آسمان که دل به او بندم
تو گویی
که آواره گی از مرگ اسطوره ها آغاز شد
و دریوزه گی از مرگ خدا
آری ،اینچنین بود تقدیر ما

Tuesday, January 3, 2012

کلمات همچون اشک از گونه هایم سرازیر میشوند
و واژه ها چون خورشید به مردماکنم میتابند
نه
در این قافله مجال سخن گفتن نیست

در این ظلمات هیچ مجالی نیست
نه مجالی برای هوس
نه کلامی برای نفس

سوارِ سرگردانِ باشتین
سخن کوتاه کن
غافلان در راه اند

Friday, December 23, 2011

کجا میبردم نوای این ساز گه کوک و گه ناکوک
به سرزمین نمیدانم ها و چراها
به عصر آتش و سنگ
به خیال شراب و آتش و شعر

ره توشه ای نبود
اما
از دوردست صدای سهراب می آمد

پس آنگاه
به خیال شعر و شراب و آتش و سنگ
دست از خیال شستم و راهی خیال شدم
کفش هایم را به مادرم سپردم
شمشیر از نیام بر کشیدم
دست هایم را شستم با آرزوهایم
برهنه پا گذشتم از سرزمین آتش و پولاد
بی سلاح وبی شراب وبی آینه
نمیدانم اما
به کجا میبردم نوای این ساز کوک ناکوک

Sunday, December 18, 2011

نمیدانم در کدامین صفحه ی تقدیر به هم میرسیم
اسطوره ی سرزمین کهن
اسب سرکش
شبدیز
ورق بزن مرا

Thursday, December 15, 2011

برای مردم سوریه لیبی مصر و البته ایران

از غار نشینی تا اورشلیم
از اورشلیم تا قاهره راه مشقت باری را طی کردیم برادر
از نقاشی روی دیوار تا شعررومی
از رومی تا سهراب چه رنجها که نکشیدیم برادر

از هندسه تا اقلیدس
از عصر طاعون تا واکسن سیاه سرفه
از هابیل کشی تا حقوق بشر
چه مشقت بار راهی برادر

از اینجا تا کلبه ی لیلی
از اینجا تا رستگاری
هنوز هم راه زیادیست
و چه مشقت بار راهی برادر
آه
انسان و این همه رنج

Tuesday, December 13, 2011

به کیسه ی مسکن هایش دل بسته بود
سوارسرکش
از پاشنه ی آشیل ش خون میچکید
سوار نگون بخت

Monday, December 12, 2011

کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود
و انسان با نخستین درد

در من زندانی ستمگری بود
که به آواز زنجیرش خو نمی کرد
...
من با نخستین نگاه تو آغاز شدم


احمد شاملو

۲۱ آذر، زادروز احمد شاملو ی عزیز

Sunday, December 11, 2011

همه چیز از لمسِ سر انگشتانِ نازک ات آغاز شد
فریاد انتظار
شامگاه خستگی
انسان و رنج
آه
همه چیز
از لمسِ
سر انگشتانِ
نازک ات
آغاز شد
سحابیِ سرگردانِ کهکشانِ نمیدانم کجا

Saturday, December 10, 2011

نوسان آهنگ موزون و ناموزون اندیشه ها
غوطه زدن در دل نهنگ ها و کوسه ها
فوران آتش سرد حماسه های تاریخ
اینست حقیقت شعردرمن

Friday, December 9, 2011

آخرین حرفت را بگو
نوزاده ی نارسِ انجیربنِ باغِ عدن
از اینجا تا نم نم باران پاییز
از اینجا تا طعم گس نارنج

آخرین حرفت را بگو
پیش ازآنکه در اشک غرقه شوم

Wednesday, December 7, 2011

دیرآمدی برادر
دیر آمدی
موریانه ها تمامی چوب های پستو را جویدند و رفتند
زمستان امسال آذوقه نداریم

Sunday, November 20, 2011

گاه تنها با یک نت
گاه تنها با یک ارتعاش
انعکاس برق نگاهت را
در مردمکانم احساس میکنم

آری
اینگونه زیستن
آبستن دوریِ توست

Thursday, October 20, 2011

با تو مهربان ترم
با تو پروانه ترم
با تو آشیانه ترم
تمام عشق هایم را
با تو

قسمت میکنم

Monday, October 3, 2011

مسافر به خانه برمیگردد
برگ با آداجیو میرقصد
در پاییز سن هوزه

Thursday, September 29, 2011

به سردی به هم مینگرند
دستان هم را میگیرند
دو بیگانه درجنگلی مه آلود

Tuesday, September 27, 2011

شعراز آنجا آغاز میشود
که دیگر قادر به سخن گفتن نیستم
نه با تو
نه با خود

در سوگ صدای برنخواسته از گلوگاه
سکوت را تجربه میکنند
مسافر و اسب خیالی

Tuesday, September 20, 2011

برای تو که نمیدانم کجایی

به دنیا قسم
که انسان دنیایی ست
با خشکی ها و دریا ها
دریایی ست
با نهنگ ها و ماهی ها
و زیبایی ست
با تمامی فراز و فرود ها

Monday, September 19, 2011

برای سیروس

اینجا کسی برای تو نمی نویسد
اینجا کسی برای تو نمیخواند
اینجا کسی برای تو نمیرقصد
اینجا کویر است وغربت
اینجا کویر̗غربت

مرا اما تو گویی میخواندم ندایی از دوردست
مرا باران مرا امید
مرا سایه مرا ایثار
مرا کلک و مرا آتش

صدایم کن مرا از پشت پرچین آرزوها


کالیفرنیا - چند روزی مانده به پاییز ۹۰

Sunday, September 18, 2011

گاه احساس میکنم که دارم سرنگ عقلانیت رو به اجبار و درد در رگ هام فرو میکنم

Friday, September 16, 2011

آیات شادمانگی

خوشا به حال مادران آنگاه که فرزند را به آغوش میگیرند
خوشا به حال طبیبان آنگاه که دردی را فرو مینشانند
خوشا به حال نوزادان که به پستان ی دل بسته اند

خوشا به حال باران آنگاه
که به گونه های تو می بارد
خوشا به حال آفتاب که برای توطلوع می کند
خوشا به حال اشک که از چشمان تو فرو میریزد

خوشا به حال ابر آنگاه که می غرد
خوشا به حال ابر آنگاه که میگرید
خوشا به حال ماهی که همواره در آغوش دریاست
خوشا به حال پاییز که زیباترین هاست

خوشا به حال بیداران
خوشا به حال رستگاران
خوشا به حال خوش حالان
خوشا به حال خوش حالان
خوشا به حال من
خوشا به حال تو

کالیفرنیا- شهریور ۹۰

Wednesday, September 14, 2011

به یکدیگر مینگرند
مسافرو اسب وجاده
در خاموشی کویر

Sunday, September 11, 2011

خودم را زجر نمیدهم . مدت ها پیش یاد گرفتم برای شفای زخمهایم باید شجاعت روبرو شدن با آنها را داشته باشم. اما از وقتی عازم این سفر شده ام ، حس میکنم پازل خیلی عظیمی جلویم است و تکه هایش دارد کم کم ظاهر میشود، تکه های عشق، نفرت، فداکاری، بخشش، شادی و سوگ.... الان نمیتوانم ، چون درست درکش نمیکنم، اما وقتی کردم، حقیقت مرا آزاد خواهد کرد

پالو کوئیلو

Saturday, September 10, 2011

کلمات اشک هایی هستند که نوشته شده اند. اشک ها کلماتی هستند که باید بیرون ریخته شوند. بدون آنها شادی تلالو خود را از دست میدهد و اندوه به پایان نمیرسد

-الف - پالو کوئیلو

کاش به هیئت یک سگ زاده میشدم
نیمه انسان نیمه سگ زاده شدن از بد اقبالی بود


سخن کوتاه کن ابله
در اورشلیم نیمه انسان نیمه خدا را سحرگاه به مسلخ میبرند

Wednesday, September 7, 2011

زمان را همچون آهن ذوب شده در حلقم فرومیریزند
و ثانیه
ها را همچون پتکی به ستون فقرات م میکوبند

ساعت ها روزها فصل
ها و سالها را گم میکنم اما من
در نی نی مردمکانت

سیاه مث جیغ
سیاه مث ته ته چاه
سیاه مث همون تعلیق عاشقانه ی لعنتی
سیاه مث بختک
سیاه سیاه م
رها شده در همون مختصات فرضی

Monday, September 5, 2011

کم‌کم تفاوت ظریف میان نگه‌داشتن یک دست
و زنجیر کردن یک روح را یاد خواهی گرفت.

این‌که عشق تکیه‌کردن نیست
و رفاقت، اطمینان خاطر.
...
و یاد می‌گیری که بوسه‌ها قرارداد نیستند
و هدیه‌ها، عهد و پیمان معنی نمی‌دهند.

و شکست‌هایت را خواهی پذیرفت
سرت را بالا خواهی گرفت با چشم‌های باز
با ظرافتی زنانه و نه اندوهی کودکانه

و یاد می‌گیری که همه‌ی راه‌هایت را هم‌امروز بسازی
که خاک فردا برای خیال‌ها مطمئن نیست
و آینده امکانی برای سقوط به میانه‌ی نزاع در خود دارد

کم کم یاد می‌گیری
که حتی نور خورشید می‌سوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری.

بعد باغ خود را می‌کاری و روحت را زینت می‌دهی
به جای این‌که منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد.

و یاد می‌گیری که می‌توانی تحمل کنی...
که محکم هستی...
که خیلی می‌ارزی.

و می‌آموزی و می‌آموزی

با هر خداحافظی
یاد می‌گیری...!

خورخه لوییس بورخس / مترجم : محسن عمادی

در انتهای دنیا
در نطفه گاه خورشید و زمین
در آن دوردست ترین
چشم به جهان گشودم

هراسناک از نبود تو
اندوهناک از خویشتن خویش
باری تنها آوای مرغکان بود و هیچ

همانجا
همانجا به خاک م بسپارید

تابستان ۲۰۱۱- پالوآلتو




مرا می باید که در این خم راه
در انتظاری تاب سوز
سایه گاهی به چوب و سنگ بر آرم
چرا که سرانجام
امید
از سفری به دیرانجامیده باز می آید
به زمانی اما
ای دریغ
که مرا
بامی بر سر نیست
نه گلیمی به زیر پای

از تاب خورشید
تفتیدن را
سبویی نیست
تا آب اش دهم
و بر آسودن از خستگی را
بالینی نه که بنشانم اش

مسافر چشم به راهی های من
بی گاهان
از راه بخواهد رسید
ای همه ی امید ها
مرا به بر آوردن این بام
نیرویی دهید

-الف. بامداد

Saturday, September 3, 2011

دیندار یا سکولار

سکولارم امشب ، خواب ندارم امشب
خواهی که یابیم مست در بیشه زارم امشب

یک چند نماز و مسجد و کشف و سجود
نک حالی به خودم دادم و در آسمانم امشب

- شیخ سحاب الدین یعقوبی

Thursday, September 1, 2011

بر آنم که عزمی دگر نهم، گر خدا خواهد

Monday, August 29, 2011

طنز کافی شاپانه

ساز نافلر از برون و تارلطفی از درون
کلبه ی لیلی درون و چشم رهرو اندرون

Sunday, August 28, 2011

شعر از من فاصله میگیرد آنگاه که تو را دارم
شعر در من عقده ی فاصله هاست

آرام باش اسب چموش آرزوهای دور
آرام
از تیسفون که بگذریم
کورسوی چراغ کلبه لیلی پیداست

Saturday, August 27, 2011

صد هزاران فضل داند از علوم
جان خود را می‌نداند آن ظلوم

داند او خاصیت هر جوهری
در بیان جوهر خود چون خری

که همی‌دانم یجوز و لایجوز
خود ندانی تو یجوزی یا عجوز

این روا و آن ناروا دانی ولیک
تو روا یا ناروایی بین تو نیک

قیمت هر کاله می‌دانی که چیست
قیمت خود را ندانی احمقیست

Thursday, August 25, 2011

میزی برای کار
کاری برای تخت
تختی برای جان
جانی برای مرگ
مرگی برای یاد
یادی برای سنگ
این بود زندگی

حسین پناهی

Saturday, August 20, 2011

ما تلفیق اجبار و اختیار و خاطره و تناقض یم
ما اشتراک سکون و حرکت و شتاب و تصادف یم
به کدامین سو نماز بریم در این اضداد

Friday, August 19, 2011

قدیما روی کاغذ مینوشتم . الان سالهاست که فقط دارم تایپ میکنم. اون وقتا یادمه اگه کاغذش کاهی بود یا اگه با مداد مینوشتم حس خیلی بهتری داشت. اه، لعنت به هرچی خاطرست.
این سر درد لعنتی هم مگه ول میکنه

Monday, August 15, 2011

گرد يک درياچه
سپيده دم را انتظار می کشند
هم شکارچی و هم مرغابی


تسودا کييوکو

Friday, August 12, 2011

"For what shall it profit a man, if he shall gain the whole world, and lose his own soul? "
Mark 8:36

انسان را چه سود که اگر جهانی را ببرد اما خود را ببازد. مرقس ۸۶

Thursday, August 4, 2011

"روز ها گر رفت گو رو باک نیست----- تو بمان ای آنکه چون تو پاک نیست"
نمیدونم چرا دوسش دارم با وجودی که باورش ندارم. گویی دوس دارم که اینجوری باشه. اما حیف. نه این اصلا ربطی به عدم تعادل حس و عقل نداره.
زمان پر ارزش ترین چیزی که دائم ازسوراخ جیبم میریزه. خیلی وقتا میخوام بگم قدر همین ،همین لحظه که کنار آتیش نشستیم و بدون. اما بعضی وقتا هم میخوام بگم:"روز ها گر رفت گو رو باک نیست ---- تو بمان ای آنکه چون تو پاک نیست".
چه جمع اضدادی رو در فهم ابتداییترین مفاهیم زندگی باید تجربه کرد .باز هم به آن میرسیم که به قول شاملو " هیچ چیز چرخ هیچ چیز نیست" من فکر میکنم که این تنها نوسان آونگ ذهن که فقط باید ازش مشتق زمان بگیری تا تنها به یک عدد مشخص در یک زمان مشخص برسی. به قولی:
"ساعتــی میــــــــــزان آنی ساعتــی موزون این ----- بعد ازین میزان خود شوتا شوی موزون خویش"

Friday, June 4, 2010

"بیتوته ی کوتاهیست جهان در فاصله ی دو "نبود


"الهام گرفته از شاملو"

Sunday, April 25, 2010

اعوجاج

در این ویکند مه آلود
در این دوردست ترین
نه تار لطفی
نه شعر شاملو
به قولی نه عرفان لایت


اینها
همه در تمنای حضور تو
همه در اعوجاج ذهنیم درتمنای حضور تو
همه در آتش اعوجاج ذهنیم درتمنای حضور تو
گویی که سیگاریست افروخته افتاده در آتش کوره ات

آه! مگر اشعیای نبی به فریادم رسد

*ویکند:weekend

Wednesday, March 11, 2009

نت سکوت

بعضی وقتا تنها یک" ضرب" سکوت در فاصله ی نا مطبوع دو نت شاید
نه˛ هیچ نت موزونی رو پیدا نکردم
فقط سکوت
انگار که توی سفینه ی "لامبدا" در یه جایی دور و تاریک نشسته باشی
در خلا کامل که هیج صدایی نیست
اونجا که حتی خدا هم نیست
خود و خاطره مسافت چندانی با هم ندارند˛ در آن مختصات فرضی
به قول سینا" تنها یک جیغ"


سر آخر من آنم˛ ضربی سکوت در فاصله ی نامطبوع دو نت
در آخر همانم"نتی گمشده" در نی نی مردمکانت
باز هم درآن مختصات فرضی

Wednesday, February 18, 2009

لیلی با من نیست


بسان آفتاب دیروز گمشده در منحنی زمان


بسان چشمان من
انتظار حماسه ی آفتاب

بسان سیب سرخ در دستان تو
به یاد آر
عدن

Thursday, January 29, 2009

ثبت یک لحظه


دمای هوا به منفی بیست درجه ی سیلسیوس رسیده. رودخانه ی چارلز یخ زده. از پنجره آزمایشگاه به بیرون نگاه می کنم


زمستان 2009-بوستون

Saturday, January 10, 2009

در مفصل خاک و پوک

انگار سال ها پیش بود نه انگار قرن ها نه شاید هم دور تر اصلا انگار قبل تر از ما قبل هر چیزی بود که فکرش رو بکنی . اینکه چی بود و چی شد و کجا بود و کی بود رو خوب یادم نمی یاد.فقط این رو یادم می یاد که تو بودی با یه دنیا گل نرگس˛ شاید هم یاس.به قول شاعر از اون زمان تا به حال تنها حس تعلیق در حد فاصل"خاک و پوک". ای کاش می شد که از مدار ساعت گرد یکنواخت این ثانیه شمار فرار کنم. اصلا این فرکانس یک دور در دقیقه رو فراموش کن. چرا همیشه یک دور در دقیقه به سمت راست. فکر می کنم اگه با فرکانس هزار دور در دقیقه به سمت چپ حرکت کنم˛ یه جایی دوباره به هم برسیم. فقط باید یادم باشه شاخه ی گل یاسی که چیدم رو برات بیارم. همین
زمستان 2009-آوستین

Sunday, December 28, 2008

در سپیده دم مرد سیاه پوش پرسید: چه خبر؟
مسافر با لبخندی پاسخ داد
"هیچ˛ در غرب هیچ خبر تازه ای نیست"

به قول شاعر"همیشه همان
اندوه
همان
تیری به جگر در نشسته تا سوفار" ا
-
و اینچنین میگذرد روزگار من



Tuesday, December 16, 2008

"looking at Central Park"





یکی از دوستان عزیز وقتی این عکس را دید قطعه ای نوشت که حیف بود اگر آن را با شما قسمت نمی کردم
سرش را برگرداند که چشم های خیسش را نبینم... سیگاری درآورد و بیحوصله دستهایش را توی جیب اورکت کهنه اش کرد.400 متر پایین تر ، ذر تقاطع 5 و 57، دست هایش را بالا گرفت و داد زد: تاکسی! باد موهایش را روی صورتش میرقصاند

Tuesday, December 9, 2008

افتاده در تقاطع محور مکان و زمان
نه یادی از دیروز ونه کورسویی در دوردست
بهتان زده در شهر آرزوهای بر باد رفته

های !پیغمبر شهر افسانه های من
استوار قدم بردار
رد قدم هایت در برف پیدا نیست


Tuesday, November 25, 2008

نه من سراغ شعر می‌روم
نه شعر از منِ ساده سراغی گرفته است
تنها در تو به شادمانی می‌نگرم ری‌را
هرگز تا بدين پايه بيدار نبوده‌ام


از شب که گذشتيم
حرفی بزن سلامنوش ليمویِ گَس


نه من سراغ شعر می‌روم
نه شعر از منِ ساده سراغی گرفته است
تنها در تو به حيرت می‌نگرم ری‌را
هرگز تا بدين پايه عاشق نبوده‌ام
پس اگر اين سکوت
تکوين خواناترين ترانه‌ی من است
تنها مرا زمزمه کن ای ساده، ای صبور


حالا از همه‌ی اينها گذشته، بگو
راستی در آن دور دستِ گمشده آيا
هنوز کودکی با دو چشمِ خيس و درشت، مرا می‌نگرد؟

سید علی صالحی

Wednesday, September 10, 2008

ماهی گیر را آرزویی نیست مگر دیگرباره به دریا زدن
ماهی گیر را امیدی نیست مگر آفتاب فردا و آبی اقیانوس
آه تو گویی
ماهی گیر را گریزی نیست مگر دیگر باره به دریا زدن

Thursday, August 21, 2008

only time








Who can say where the road goes,
Where the day flows?
Only time...
And who can say if your love grows,
As your heart chose?
Only time...
Who can say why your heart sighs,
As your love flies?
Only time...
And who can say why your heart cries,
When your love dies?
Only time...

Who can say when the roads meet,
That love might be,
In your heart.
And who can say when the day sleeps,
The moon still keeps on movingIf the night keeps all your heart?
Night keeps all your heart...

Who can say if your love grows,
As your heart chose?
Only time...
And who can say where the road goes,
Where the day flows?
Only time...
Who knows?
Only time...
Who knows?
Only time

ارکان زندگی

سفر˛ هیجان˛ اعتماد به نفس
دریا˛موج˛ مرد ماهی گیر
آفرینش ˛زاده شدن˛زایش

و در پایان هر یک
روزمرگی˛ روزمرگی ˛روزمرگی
ماهی گیر را گریزی نیست مگرکه قایقش را به ساحل بنشاند
انسان را مجالی نیست تا از کلاف زایش رهایی یابد
وزندگی را مکانی نیست تا که ماهی گیر بی فانوس دریایی در ساحل لنگر اندازد
پس همواره
اجبارساحل
اجبار زایش
اجبار فانوس
و
مرد ماهی گیر
وشاید
هراس از طوفان و موج
فرار از زایش
ترس از خاموشی فانوس
وباز هم
مرد ماهی گیر




Friday, August 15, 2008

مرگ لیلی

همچنان به دوش می کشم درد بی خدایی را
و سرانجام به گور می برم درد بی چرایی را
چراکه
تو گویی خدای من لیلی بود
و نیز چرای من در چشمانش
اما
به یاد آر زرتشت پیرسراسیمه در جنگل که از مرگ لیلی سخن میگفت
آه به راستی لیلی سالهاست که مرده
افسوس که همانروز چشم به جهان گشودم که سال مرگ لیلی بود
آه چه نا فرخنده روزی

Friday, August 1, 2008

یادداشت یک دیوانه


بعضی وقتا دستای آدم می خشکه. دیگه چیزی واسه نوشتن نداره. خیلی وقتا مغز آدم می خشکه. حرفی واسه گفتن نداره. گاهی وقتا ماهها طول میکشه تا از شر این زوال لعنتی رها بشیم. خدا رو چه دیدی شاید بلکه سال ها در این پزمردگی سپری بشن و ما پشت نقاب روزمرگی خودمون رو پنهان کنیم
دیروز همانطور سپری شد که امروز و تو گویی که فردا نیز. اما همچنان امید یه روزی که آفتاب از مغرب طلوع بکنه ما رو زنده نگه میداره. آره می دونم لحظه رو غنیمت بشمار سالها با این شعار زندگی کردم. اما هر لحظه در خودش آنچنان خفه میشه که انگار هیچ موقع وجود نداشته. می دونم که این جهان بینی به درد لای جرز می خوره. اما من دو روحیه ی کاملا” متفاوت رو دائما″ تجربه میکنم که این جهان بینی بخش غالب اون رو تشکیل میده. اوه یادم اومد فکر کنم قرص هامو یه مدت هست که نخوردم

رو سر بنه به بالین ، تنها مرا رها کن

رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن
ترک من خراب شبگرد مبتلا کن
ماییم و موج سودا، شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا ، خواهی برو جفا کن
از من گریز تا تو ، هم در بلا نیفتی
بگزین ره سلامت، ترک ره بلا کن
ماییم و آب دیده ، در کنج غم خزیده
بر آب دیده ما صد جای آسیا کن
خیره کشی است مارا ، دارد دلی چو خارا
بکشد ، کسش نگوید :" تدبیر خونبها کن"
بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد
ای زرد روی عاشق ، تو صبر کن، وفا کن
دردی است غیر مردن ، آن را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن؟
در خواب ، دوش، پیری در کوی عشق دیدم
با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن
گر اژدهاست بر ره ، عشق است چون زمرد
از برق این زمرد ، هین ، دفع اژدها کن
-مولانا

Tuesday, July 22, 2008

پنگوئن


در کنار اقیانوس
خیره در شگفتی و بی چرایی خود
زیبایی آبی را نشخوارمیکند

Monday, June 16, 2008

meaningful life

There should be always something in your mind to think, imagine or picture. whithout these the life wouldn't be meaningful as much... So, you know what your job is!?yea,...you are right. Just think, imagine and picture your missions and visions as much as you can. Since,love doesn't come,unless you picture it.

Monday, June 9, 2008

ایمان

پس از گذشت قرنها
در نیمه شب زمستانی سرد
سراسیمه از خوابی عمیق و بس طولانی چشم به جهان گشودم
-
اما گویی رفته بودی
ملاقاتت خواهم کرد سر آخر
می دانم
می دانم
-
شاید اما
در نیمه شبی دیگر
در هزاره ای دیگر

Saturday, May 24, 2008

خوب بد زشت

همیشه شخصیت فیلم های وسترن رو دوست داشتم. نه بخاطر قهرمان پردازی کارگردان˛ که به علت اینکه همه ی شخصیت ها در یک مورد وجه اشتراک جالبی دارند. اینکه در تمام داستان ها قهرمان فیلم نقش یک مسافر بود و در واقع فیلم روایت بخشی از سفر او بود. اینکه همیشه در آخرقهرمان فیلم زنی که در این سفر عاشق او شده بود رو با اینکه دوست داشت رها می کرد و به سفرش ادامه می داد. در ابتدا با یک اسب و یک اسلحه وارد داستان میشد و در پایان هر آنچه بدست آمده بود را رها میکرد و باز هم تنها با یک اسب و یک اسلحه به سفر خود ادامه می داد. چرا که مهم سفر بود نه آنچه بدست آمده بود
از یک نظر این شخطیت زندگی منحصر به فردی رو تجربه میکند˛چرا که هیچگاه دچار روزمره گی که به نوعی گریبان گیر اغلب انسانهاست نمی شود. در هر سفر با رویدادی تازه دست و پنجه نرم میکند و از چالش هایی تازه می گذرد. اگرچه گاه از بد حادثه زخمی می شود˛ اما اگر قادربه راه رفتن باشد همچنان جویای ادامه ی سفر است
اما از سویی دیگر این پرسش مطرح میشود که آیا اساسا˝ این شخصیت هیچگاه آرامش را تجربه می کند. به نظر تضادی عجیب در این موضوع مطرح است. چراکه اگر در پایان داستان دل به آنچه بدست آمده بسپارد ˛ مبدل به سیاه لشگر های داستان میشود. اگر هم که به سفر ادامه دهد˛ نه آرامش که باز ماجراجویی و هیجان در انتظارش خواهد بود. پس از بین روزمره گی و ماجراجویی˛ دومی را انتخاب میکند. اما پرسش بنیادی اینست که کدامین راه به آرامش وی می انجامد. آیا اساسا˝ راهی آرامش بخش وجود دارد

Tuesday, May 20, 2008

محکوم به حبس ابد

در خیالش همچنان
می شنود آواز دوردست را
بو می کشد نغمه ی بهار را
در می نوردد اجبار سرنوشت خویش را
ولیکن تو گویی
هراسناک از شنیدن آواز آخرین
چرا که در پایان
...

Sunday, May 18, 2008

...

"looking down in rock climbing just makes vertigo"

Thursday, May 15, 2008

انتظار سزیف

انتظار بزرگ شدن و رفتن به مدرسه
انتظار ثلث سوم˛تابستان و تعطیلی
انتظار نتایج امتحانات ثلث آخر
انتظار خریدن یک دوچرخه
انتظار فرا رسیدن روز مسافرت
انتظار آخرین روز مسافرت و
بازگشت به آرامش خانه
انتظار روز بازگشایی مدرسه
درس
کلاس
تکلیف
انتظار اتوبوس برای رفتن سر کار
انتظار اتوبوس برای بازگشت به خانه
انتظار خریدن یک اتوموبیل
انتظار گرفتن اولین حقوق
انتظار دیدن دوست قدیمی
انتظار رسیدن روز تعطیل پس از روزها کار طاقت فرسا
انتظار روز کاری پس از یک تعطیلی رخوت انگیز
...
انتظار رسیدن به لنگرگاه
در پی دریانوردی ˛طوفان˛هیجان
انتظار زدن به دریا
پس از سال ها سکون و رخوت
...
انتظار تولد فرزند و دیدن لبخندش
انتظار بزرگ شدن فرزند و رفتنش به مدرسه
و... سرانجام
انتظار سزیف برای رسیدن به قله
و باز هم
انتظار سزیف برای رسیدن به قله
وباز هم
انتظار سزیف برای رسیدن به قله

Monday, May 12, 2008

وز وز این زنبور لعنتی هم که تمومی نداره

افتاده در ساحل بی انتها
پشت به خشکی و رو به دریا
وز وز این زنبور لعنتی هم که تمومی نداره
برآمده از ژرفای دریا
کنون آرمیده˛خسته˛تنها
وز وز این زنبور لعنتی هم که تمومی نداره
پیموده راه خشکی و کنون در ساحل
امید بلمی˛چوبکی˛چیزی در دل
آه که وز وز این زنبور لعنتی هم که تمومی نداره
توی این زمین یخ زده
دل ها پریشون˛ لب ها خشکیده
یه نگاه به پیش و یه نگاه به پشت
عصایی در دست وکوله ای بر پشت
وز وز این زنبورلعنتی هم که تمومی نداره

Friday, April 25, 2008

Through the way

There are lots of duties and responsibilities should be done in our ways. Sometimes in the way we meet our souls in front of ourselves;start talk with them, start enjoy with them ,start live with them. Human has been created to do a glorious mission in the world. Undoubtedly, doesn’t matter it is glorious or not. I guess we should just find out what it is, and then start moving to catch it. The moment you realize what you are looking for would be the first step to go toward the eternity.
So,...
Think Big,
Start Small,
And Act Now,

کلامی از حافظ

دوش وقـت سحر از غصه نجاتـم دادند
واندر آن ظلمت شـب آب حیاتـم دادند
بیخود از شعشـعـه پرتو ذاتـم کردند
باده از جام تـجـلی صـفاتـم دادند
چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی
آن شـب قدر که این تازه براتـم دادند
بـعد از این روی من و آینه وصف جـمال
کـه در آن جا خبر از جلوه ذاتـم دادند
من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب
مستـحـق بودم و این‌ها به زکاتم دادند
هاتـف آن روز به من مژده این دولت داد
کـه بدان جور و جفا صبر و ثباتـم دادند
این همه شهد و شکر کز سخنم می‌ریزد
اجر صبریسـت کز آن شاخ نباتـم دادند
همـت حافـظ و انفاس سحرخیزان بود
کـه ز بـند غـم ایام نـجاتـم دادند

At the break of dawn from sorrows I was saved
In the dark night of the Soul, drank the elixir I craved.

Ecstatic, my soul was radiant, bright,
Sanctified cup of my life, drunk I behaved.

O, what exalted sunrise, what glorious night
That holy night, to the New Life was enslaved.

From now on, in the mirror, O what a sight
The mirror, glory of my soul, proclaimed and raved.

Wonder not if I am bathed in heart’s delight
I deserved and was given, though may have seemed depraved.

Angelic voice brought news of my God-given right
My patience is the fruit of hardships that I braved.


Sweet nectar drips from my lips, as my words take their flight
Beloved, my sweetheart, upon my soul patiently had engraved.

‘T was Hafiz, divinely inspired that I attained such height
It was God’s mercy that time’s sorrows for me waived.

Friday, April 18, 2008

...

تنها
مث باد
رو علف های صحرا
تنها
مث بطری مشروب
واسه خودش تک و تنها
گوشه ی میز
-لنگستون هیوز

Tuesday, April 15, 2008

نیمکره ی سوم

نیمکره راست سر منشا تمامی خواهش ها و احساسات در انسان است. در واقع تمامی تعاریف˛ واقعیت هاو پدیده هایی که بصورت شهودی می پذیریم ˛ در نیمکره ی راست تجزیه و تحلیل شده اند. به نوعی هنرمندان بیشتر از نیمکره ی راست خود استفاده میکنند˛ یا به عبارتی نیمکره ی راست از آنها بیشتر استفاده میکند!از طرفی دیگر خواست گاه ذهنیت هایی چون خودبزرگ بینی˛ بلند پروازی و ماورا الطبیعه نیز از سمت راست است. شاید نارسیس را بتوان اسطوره ای به شمارآورد که به طرز افراط گرایانه از نیمکره ی راست فرمان می گیرد. مطالعات نیز نشان داده اند که به نوعی لذت از هر موضوعی از نیمکره ی راست نشات می گیرد. انسان هایی که نیکره ی راست آنها نیمکره غالب است ر واقع کاسه ی لذت بزرگتری دارند. در بیماران مبتلا به اسکیزوفرنیا و اختلالات دو قطبی نیز نیمکره ی راست غالب است. در یک مطالعه نشان داده شده است که میزان چپ دستی نیز در این بیماران بسیار بالاست˛ که به نوعی بر اثبات این فرضیه صحه می گذارد
همانطور که نیمکره ی راست امواج لذت خواهی را ساطع می کند نیمکره ی چپی نیز این امواج را از به ظن خود تحلیل میکند.در واقع نیمکره ی چپ با نگاهی عاقل اندر صفیح در آنسوی نشسته و با توجیهات منطقی هر چه که همزاد راستی رشته کرده پنبه می کند. در واقع آنگاه که موضوع و یا پدیده ای را با تجزیه و تحلیل منطقی می پذیریم از نیمکره ی چپی فرمان گرفته ایم. از دید سمت راست همه چیز به لذت باید بیانجامد. از نظرگاه چپ لذت باید خواستگاه منطقی داشته باشد. نیمکره ی راست خواستار بلند پروازی افراطی ست در حالیکه سمت چپی پرواز را می پذیرد اما با در نظر گرفتن تمام جوانب وشرایط ایمنی
با این رویکرد می توان گفت که تمامی جهان بینی ها ورفتارها به نوعی حاصل تعامل˛ تنش و برخورد دو رویه ی متفاوت در مغز ماست. چرا که هیچگاه بی چتر نجات از ارتفاع سی هزار پایی نمی پریم. چه بسا که اگر نیمکره ی چپ غالب باشد اصولا˝ پریدن از این ارتفاع تنها به قصد لذت و با یک چتر نجات شاید عملی کودکانه و یا احمقانه به نظر برسد
انسان در رفتارها تصمیمات و جهان بینی های خود برخورد و تنش این دو بخش مغز را بار ها و بارها احساس می کند. چه بسا که بارها و بارها در میان این دو بازوی قدرت گرفتار و سردرگم می ماند. گاه به راست و گاه به چپ میگراید. در واقع در پس هر جهان بینی میتوان گرایش آن به راست و یا چپ را تشخیص داد. از یک نظر این موضوع بخشی از طبیعت انسانی ست که باید آن را پذیرفت. اما اگر بتوان طبیعت دیگری شبیه به ما را فرض کرد که انسان هایی با سه نیمکره در آن زندگی می کنند˛ جهان بینی هایی دقیق تری خواهیم داشت.در واقع اگراطلاعات حاصل برخورد و تنش راست و چپ به نیمکره ی سوم با عنوان نیمکره ی غالب تر میرفت شاید بتوان دنیایی دیگر با مختصاتی دیگر ترسیم کرد. البته که اگر نیمکره ی سوم باعنوان نیمکره ی غالب فرض کنیم دنیایی کاملا˝متفاوت خواهیم داشت

Wednesday, April 2, 2008

يک مايه در دو مقام

دل‌ام کَپَک زده، آه
که سطری بنويسم از تنگي‌ دل
هم‌چون مهتاب‌زده‌يي از قبيله‌ی آرش بر چَکاد ِ صخره‌يي
زِه ِ جان کشيده تا بُن ِ گوش
به رها کردن ِ فرياد ِ آخرين

کاش دل‌تنگي نيز نام ِ کوچکي مي‌داشت
تا به جان‌اش مي‌خواندی
نام ِ کوچکي
تا به مهر آوازش مي‌دادی
همچون مرگ
که نام ِ کوچک ِ زنده‌گي‌ست
و بر سکّوب ِ وداع‌اش به زبان مي‌آوری
هنگامي که قطاربان
آخرين سوت‌اش را بدمد
و فانوس ِ سبز
به تکان درآيد
نامي به کوتاهي‌ آهي
که در غوغای آهنگين ِ غلتيدن ِ سنگين ِ پولاد بر پولاد
به لب‌جُنبه‌يي بَدَل مي‌شود
به کلامي گفته و ناشنيده انگاشته
يا ناگفته‌يي شنيده پنداشته
-شاملو

Friday, March 28, 2008

قرن گذار


قرن بیست و یکم قرنی ست که در یک روز با پنج نفر در پنج قاره صحبت می کنیم. قرن بیست و یکم قرنی ست که هر کدام از دوستان تو در یکی از قاره های دنیا زندگی میکنند. قرنی که آدم ها در هر روز شاید ده بار صندوق پستی یا ایمیل خود را باز میکنند.شاید که پیغام جدیدی رسیده باشد. تو گویی که همگی در انتظار پیغامی ناخوانده هستیم .جالب اینجاست که هر چه قدرت ارتباط در دنیا پیشرفت میکند˛ انسانها بیشتر به تنهایی خود پی می برند. از اختراع چرخ گرفته تا ماشین بخار˛ از تلفن تا اینترنت همگی منجر به نزدیکی انسانها شده اند. اما چه بسا که هر چه قدرت ارتباطی بیشتر˛ انسانها از هم دور تر شده اند. با این رویکرد این قرن را میتوان" قرن ارتباطات اما تنهایی" نامید! در این قرن می شود دور دنیا را نه در هشتاد روز نه در هشتاد ساعت که حتی شاید در کمتر از هشت ساعت پیمود. اما چرا و چگونه بشر چنین دورنمایی را در قرون پیشین از خود و دنیای خود ترسیم کرده است!؟ چنین به نظر می رسد که بشر در مرحله ی گذار است وبنا دارد از موقعیت فعلی به سوی جاودانگی در کهکشانهای دوردست دست یابد. با این رویکرد همنوا شدن با این موج که برآ مده از خردورزی بشر است راهی و یا شاید کمکی در تحقق این آرمان باشد.

Wednesday, March 19, 2008

سین سین سین سین سین سین سین

داشتم مطلبی از ابراهیم نبوی در مورد هفت سین می خواندم˛ به نظر جالب آمد.با کسب اجازه از آقای نبوی مطلب ایشان را در این وبلاگ نوشتم. با این کار حداقل کسانی که در ایران هستد و به علت فیلتر شدن به مطالب ایشان دسترسی ندارند از این طریق می توانند از خواندن آن لذت ببرند. "در آن سالها هنوز قرار نبود نفت سر سفره مان بیاید. نمی دانم جمشید بود، کورش بود، ‏هوخشتره بود یا یکی از اشک های اول تا شانزدهم که هفت سین را کشف کرد. یک بازی ‏ادبی با طبیعت، خیلی فکر کردم که داستان هفت سین را اولین بار چه کسی ساخته است. هفت ‏را می توانم بفهمم، بالاخره هفت آسمانی داشتیم و سگ ها هفت جان داشتند و دنیا در هفت ‏روز خلق شده بود. به ‏همین دلیل بود که هفت را می شد فهمید، ولی این سین را هر کار کردم نفهمیدم. البته فهمیدن ‏اش اصولا کار سختی است. حالا چرا سین؟ پاسخ هرچه بود خیلی در موضوع تغییری نمی ‏داد، سرکه بود و سیب بود و سمنو بود و سنجد بود و سبزه بود و سکه بود و سماق بود. گاهی ‏فکر می کنم احتمالا یک تاجر سنجد با یک تولید کننده سماق و یک سمنوپز در دوره اشکانیان ‏دست به دست هم دادند و هفت سین را اختراع کردند، فکر کنید اگر این کار را نکرده بودند ‏الآن سنجد و سمنو و سماق از بین رفته بود و ما هم مجبور می شدیم برای چلوکباب مان هم به ‏جای سماق از فلفل استفاده کنیم و مصرف چلوکباب هم کم می شد و این غذای مهم ایرانی ‏ممکن بود در طول تاریخ از بین برود. باز خوب شد که از بین نرفت و ما موفق شدیم این ‏هفت سین را که هر روز از یک سفره غذایی دارد تبدیل به یک نقاشی ظریف می شود، حفظ ‏کنیم. البته در سالهای پس از انقلاب نوروز و هفت سین یواش یواش برحسب تغییرات سیاسی ‏کشور تغییر ماهیت داد. از یک طرف مقادیر متنابهی دعای نوروزی کشف شد و یواش ‏یواش معلوم شد که اصلا نوروز از بیخ اسلامی بوده است، از طرف دیگر دست جمشید و ‏کورش از آستین ساسانیان و سامانیان به درآمد و معلوم شد ایرانیان دوران باستان اولین ‏کاشفان فروتن هفت سین بودند. بتدریج ایرانیان ساکن لس آنجلس کشف کردند که هفت سین در ‏ابتدا هفت شین بود و در جریان حمله اعراب نقاط سه گانه شین مورد هجوم قرار گرفت و ‏تبدیل به هفت سین شد." امیدوارم لذت برده باشید و در اولین روز سال لبخند شادی بر لبانتان نقش بسته باشد. عیدتان مبارک. امیدوارم به آرزوهای عید پارسال خود رسیده باشید و در این سال هرروزتان عید باشد. بازهم عیدتان مبارک

Saturday, March 15, 2008

هایکو

رو به آسمان
ایستاده بر آرمان
درخت

Wednesday, March 12, 2008

بسی رنج بردم در این سال سی


این هم از تولد سی سالگی. آره˛ واقعا˝ سی سال از عمر گذشت و ما همچنان در خوابیم˛ مگر این چند روز را دریابیم

Sunday, March 9, 2008

گذشته حال آینده

همیشه در تمام طول زندگی روزهای ابری برای من پر از شور و نشاط بود. یادم میاد زمانی که جوان تر بودم و در تهران زندگی می کردم عاشق روزهای ابری بودم. در واقع وقتی سقف آسمان توسط ابرهای تیره و قطور کوتاه می شد˛ احساس آرامشی عجیب می کردم.همیشه دوست داشتم عکس این روزها رو در ذهن خودم نگه دارم.به همین علت˛ قدم زدن ˛موسیقی کلاسیک ˛ ملاقات معشوقه درپائیزی ابری خاطرات دلچسب آن زمان ذهنم را ساخته اند. از دریچه ی اکنون ذهن خود که به این تصاویرمبهم نظر می کنم˛ گویی که تمامی آن تجارب را در رویائی ملاقات کرده ام
به هر حال اکنون روزهای ابری جای خود را به روزهای آفتابی داده اند˛ موزیک بلوز جای کلاسیک را گرفته˛ معشوقه نیز در آینده قدم برمیدارد. نمی دانم˛شاید در سالهای دور درباره ی همین لحظه که در حال نوشتن این چند سطرهستم ˛ بنویسم"همیشه در تمام طول زندگی....."...و

Thursday, March 6, 2008

Pease Train in Nobel Concert


Now I've been happy lately,
thinking about the good things to come
And I believe it could be,
something good has begun

Oh I've been smiling lately,
dreaming about the world as one
And I believe it could be,
some day it's going to come

Cause out on the edge of darkness,
there rides a peace train
Oh peace train take this country,
come take me home again

Now I've been smiling lately,
thinking about the good things to come
And I believe it could be,
something good has begun

Oh peace train sounding louder
Glide on the peace train
Come on now peace train
Yes, peace train holy roller

Everyone jump upon the peace train
Come on now peace train

Get your bags together,
go bring your good friends too
Cause it's getting nearer,
it soon will be with you

Now come and join the living,
it's not so far from you
And it's getting nearer,
soon it will all be true

Now I've been crying lately,
thinking about the world as it is
Why must we go on hating,
why can't we live in bliss

Cause out on the edge of darkness,
there rides a peace train
Oh peace train take this country,
come take me home again

Friday, February 29, 2008

دور باطل

تلاش به موفقیت می انجامد
موفقیت˛ قدرت به بار می آورد
قدرت ˛سربلندی می آفریند
سربلندی˛نشاط می آفریند
نشاط به تلاش می انجامد
تلاش به نشاط می انجامد
به نظر همان تخت سنگ سزیف را ماند

Thursday, February 28, 2008

تصویر بیرونی

قهوه ی غلیظ و تلخی سیگار
موزیک بلوز و سرمای برف
کتاب های باز نشده در کنج اتاق
مسافر تنها و بطری شراب

Saturday, February 23, 2008

امپراطور یا گلادیاتور

انسان ها به دو دسته تقسیم می شن. یه عده می شن امپراطور یه عده دیگه می شن گلادیاتور. راستی اگه قرار باشه بین امپراطوری و گلادیاطور شدن یکی رو انتخاب کنیم کدامیک بهتر بود؟!.به نظر میاد که این دو شخصیت های کاملا˝ متفاوتی داشته باشن. یکی فرمان میده یکی می جنگه.یکی از بیرون به نبرد نگاه میکنه و فکر میکنه˛ یکی فکر میکنه که چی جوری بجنگه. اگه امپراطور خوب فکر نکنه هر دو کشته می شن. اگه گلادیاتور خوب فکر نکنه باز هم هر دو کشته می شن. پس جان هر کدام به دیگری وابسته است. در واقع هر دو شخصیت ظرافت˛قدرتمندی و زیبایی خود رو دارند. اما شاید بشه یه گروه دیگه به دو دسته ی اول اضافه کرد; گلادیاتورهایی که امپراطوری رو فتح میکنن. من به این گروه می گم˛ابرمرد. من عاشق گروه سوم هستم.آره˛ابرانسان زیباترین تصویریه که از یک انسان می شه کشید

Saturday, February 16, 2008

آینده وجود نداره

نمی دونم چی شد که من از ایالات متحده سر در آوردم.یادم میاد پارسال مهر بود یا آبانماه˛تصمیم گرفتم بیام اینجا. یه روز که داشتم تو اینترنت می گشتم˛ دیدم که میشه واسه ادامه ی تحصیل در رشته ی پزشکی اجتماعی در دانشگاه بوستون اقدام کنم. اون موقع" ذهنیت دقیقی از موقعیت سال بعدم نداشتم".یادم میاد که فقط می خواستم توی یه دانشگاه معتبر دنیا برم و اونجا کار تحقیقاتی بکنم.فقط یادم میاد که هرچی توان داشتم رو گذاشتم تا به هدف برسم. خلاصه اینکه با یکی از استاد های دانشگاه بوستون ارتباط برقرار کردم و اون هم عاملی شد تا دانشگاه من رو بورس کنه. یه شب از دانشگاه به من ایمیل زدن وگفتن که بورسیه گرفتم.خیلی خوشحال بودم .اما هنوز" ذهنیت دقیقی از آینده نداشتم". خلاصه ویزا گرفتم و با هزار سختی راهی بوستون شدم.یادم میاد که باید در هشتم جولای در بوستون می بودم. پنجم جولای در قبرس بودم.ششم جولای در دبی و تهران˛ هفتم در ترکیه و نیویورک وهشتم در بوستون. مسافرت عجیبی بود.در عرض سه روز در پنج کشور بودم. اما از آنجا که من همیشه دنبال ماجرا های عجیب میگردم˛ این ماجرا برام جذابیت خاصی داشت.فکر نمی کنم دیگه توی زندگی فرصتی پیش بیاد تا چنین هیجانی رو تجربه کنم. در اون زمان هم" ذهنیت دقیقی از آینده نداشتم". نمی دونم چی شد که از قید پزشکی اجتماعی گذشتم و قرار شد در دانشکده ی پزشکی شروع به کار کنم. به هر حال الان دارم در یه دانشگاه خوب کار تحقیقاتی می کنم. همون جایی هستم که پارسال آرزو کرده بودم. ولی هنوز هم" ذهنیت دقیقی از آینده ندارم"..و

Tuesday, February 12, 2008

تهاجم فرهنگی یا تبادل فرهنگی

امروز یک ایمیل از یک دوست بسیار عزیزم دریافت کردم. مضمون آن این بود که" آیا بهتر نیست به جای روز "ولنتاین" که هیچگونه به زبان فارسی نمی آید "اسفندگان" را جایگزین کنیم."و"به جای اینکه زادمرگ یک کشیش مسیحی را جشن بگیریم، یک جشن کهن خودمان را زنده کنیم؟"و"به جای14 فوریه (25 بهمن ماه)، 29 بهمن که روز جشن اسفندگان است به عشقتان هدیه بدهید" چرا که "در ایران باستان در این روز(جشن اسفندگان 29 بهمن) زنان به شوهران خود با محبت هدیه می دادند. مردان نیز زنان و دختران را بر تخت شاهی نشانده، به آنها هدیه داده و از آنها اطاعت می کردند",و
در نگاه اول شاید به نظر این موضوع حس ناسیونالیستی را در ما بر انگیزد. اما از آنجا که من اساسا˝ با تفکر ناسیونالیستی و نگاه کودکانه ی ناسیونالیست چی ها مشکل دارم در جواب این دوست عزیز مطلبی نوشتم
اولین موضوع این است که اساسا˝ فرهنگ (که مجموعه ای از هنر دانش زبان و رفتار انسانی می باشد) در طی زمان ناچار است که با دیگر فرهنگ ها در تبادل باشد. اگر بر خلاف محور زمان حرکت کنیم مکتوبات تاریخی این را نشان می دهند که فرهنگ ایران باستان نیزبا فرهنگ هندی در تبادل بود اند. ایران و روم نیز همینطور و همانطور که شما مستحضرید ایران و عرب هم تبادل فرهنگی داشته اند. اگر به فرهنگ لغات ایرانی هندی و عربی رجوع کنیم لغات مشابه بسیاری در آنها خواهیم یافت. اگر باز هم به تاریخ رجوع کنیم و فلسفه ی نزدیکی تولد مسیح(کریسمس) را با شب یلدا را بیابیم˛ خواهیم دید که یلدا(که در واقع روز تولد خورشید بوده است) همان تولد منجی(مسیح) می باشد.در واقع سال نو میلادی و تولد مسیح ریشه در جشن یلدای ایران "تولد خورشید"دارد وبه اصطلاح تهاجم فرهنگی ایران به مسیحیان بوده است
دومین موضوع اینکه انتقال یک رفتار یا کلمه و یا هنری از یک اقلیم به اقلیمی دیگر چرا باید بار منفی داشته باشد. چه بسا که در تاریخ بسیار دیده ایم که انتقال مفاهیم در میان ملل منجر به شکوفائی مفاهیم شده است. به عنوان مثال میتوان به منش مثال زدنی امام علی در میان ایرانیان اشاره کرد. جالب اینجاست که آنقدر که علی در میان ایرانیان عظمت دارد˛در میان اعراب که سرمنشا اسلام بوده اند بزرگ بنظر نمیاید.با نگاهی اجمالی به شخصیت علی دو منظر برجسته از وی را میتوان دید; قدرتمندی و خردمندی. از طرفی دیگر اگر به اسطوره ی بزرگ ایران باستان¸رستم¸ نظر کنیم باز هم خردمندی و قدرتی عظیم را در وی خواهیم یافت. اینطور به نظر میرسد که ایرانیان فرهنگ اسلام را آنگونه ساخته اند که با اسطوره های متقدم خود هماهنگ باشد. در واقع عظمت علی در ایران وام گرفته از شخصیت پر طمطراق رستم دستان میباشد.نمونه ی دیگر امام حسین است که دقیقا” برابر با اسطوره ی ایرانی˛سیاوش˛میباشد. مراسم عاشورا نیز عینا” تحت عنوان سیاوش خوانی در ایران باستان بوده است(سوگ سیاوش-شاهرخ مسکوب). در واقع فرهنگ اسلامی همچون آبی روان بر ایران جاری شد و حضور ایرانیان در شکوفائی آن سهام دار گردید
در واقع اینگونه رخداد ها بخشی از واقعیت تاریخ بشر است که بشر همواره با آن رو در رو بوده و خواهد بود.با نگاه بدون تعصب می توان دید که هنر دانش زبان و رفتار انسانی همچون آبی روان از اقلیمی به اقلیم دیگر جاری میشود. گاه ما از آن جرعه ای می نوشیم و گاهی نیز مرواریدی در آن می اندازیم

Friday, February 8, 2008

who?


"A good traveler has no fixed plans,
and is not intent on arriving."
Lao Tzo



Monday, February 4, 2008

درد پوچی

در زندگی زخمهايی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا
می خورد و میتراشد . اين دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد، چون عموما
عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پيش آمدهای نادر
وعجیب بشمارندو اگر کسی بگويد يا بنويسد، مردم بر سبيل عقايد جاری

وعقاید خودشان سعی می کنند آنرا با لبخند شکاک و تمسخر آميز
تلقی کنندزیرا بشر هنوز چاره و دوائی برايش پیدا نکرده و تنها داروی

آن فراموشی توسط شراب و خواب مصنوعی بوسیله افیون و مواد مخدره است
اما افسوس که تاثیر این گونه دارو ها موقت است و بجا ی تسکین پس از
مدتی بر شدت آن میافزاید
آیا روزی به اسرار این اتفاقات ماوراء طبيعی ، این انعکاس سایهء روح
که در حالت اغماء و برزخ بين خواب و بيداری جلوه می کند کسی پی
خواهد برد؟
-هدایت


در ادامه می توان گفت که شاید زندگی به شیوه ی پرندگان ماکیان و یا درندگان علاجی برای رهایی از درد پوچی باشد.همچون بچه شیر که پستان مادر را می گیرد.همچون مرغ ماهی خوارکه خسته ازنیافتن شکار به لانه بازمیگردد.همچون ماهی رها شده از تور صیادآنگاه که در عمق غوطه ور است.همچون اسب های وحشی که بی خیال در دره های ناشناخته می تازند.و شاید هم چون ابر های سفید که آرام بر حاشیه ی آبی می خزند.آری هم اینست رمز و راه زیستن

ادامه دارد

Saturday, February 2, 2008

زمین

مشو غمین که این زمین نا امین
چو رهزنی به جاده های زندگی کند کمین
که تا تنی نهان کند به متن سرد خود
کنون تو بر زمین روی روان
جوان کن از فروغ زندگی کنون
و بر زمین دمی
نمی ز اشک خود به خاک وی نثار کن
بر این زمین پیر
گورگاه و زادگاه خود گذار کن
از و بخواه همتی
که تا برآن رونده ای
نپیچی از سبیل مردمی دمی
نه گورگاه نه زادگاه
همو برادر تو
مادر تو
یاور تو است
سرای آشنای گرم مهرپرور تو است
بر این زمین عبث مرو
بیافرین بیافرین

-طبری

Thursday, January 31, 2008

زندگی,حقیقت یا رویا

دیشب خواب پروانه ای را دیدم. نمی دانم پروانه ای بود در رویای من˛ یا که من انسانی بودم در رویای پروانه ای

Saturday, January 26, 2008

همه چیز بطالت است

كلام‌ جامعه‌ بن‌ داود كه‌ در اورشليم‌ پادشاه‌بود: باطل‌ اباطيل‌، جامعه‌ مي‌گويد، باطل‌ اباطيـل‌، همه‌ چيـز باطل‌ است‌. انسان‌ را از تمامي‌ مشقّتش‌ كه‌ زير آسمان‌ مي‌كشد چه‌ منفعت‌ است‌؟ يك‌ طبقه‌ مي‌روند و طبقه‌ ديگر مي‌آيند و زمين‌ تا به‌ ابـد پايـدار مي‌مانـد. آفتـاب‌ طلوع‌ مي‌كند و آفتاب‌ غروب‌ مي‌كند و به‌ جايي‌ كه‌ از آن‌ طلوع‌ نمود مي‌شتابد. باد بطرف‌ جنوب‌ مي‌رود و بطرف‌ شمال‌ دور مي‌زند؛ دورزنان‌ دورزنان‌ مـي‌رود و بـاد به‌ مدارهـاي‌ خـود برمـي‌گردد. جميـع‌ نهرهـا به‌ دريـا جـاري‌ مي‌شـود اما دريا پر نمي‌گردد؛ به‌ مكاني‌ كه‌ نهرها از آن‌ جاري‌ شد به‌ همان‌ جا باز برمي‌گردد. همه‌ چيزها پـر از خستگـي‌ اسـت‌ كه‌ انسـان‌ آن‌ را بيـان‌ نتوانـد كـرد. چشـم‌ از ديـدن‌ سيـر نمي‌شـود و گـوش‌ از شنيدن‌ مملو نمي‌گردد. آنچه‌ بوده‌ است‌ همان‌ است‌ كه‌ خواهد بود، و آنچه‌ شده‌ است‌ همان‌ است‌ كه‌ خواهد شد و زيـر آفتاب‌ هيـچ‌ چيـز تـازه‌ نيست‌. آيا چيـزي‌ هست‌ كه‌ درباره‌اش‌ گفته‌ شـود ببيـن‌ اين‌ تازه‌ است‌؟ در دهرهايي‌ كه‌ قبـل‌ از مـا بـود آن‌ چيز قديم‌ بود. ذكري‌ از پيشينيان‌ نيست‌، و از آيندگان‌ نيـز كه‌ خواهند آمد، نزد آناني‌ كه‌ بعد از ايشان‌ خواهند آمد، ذكري‌ نخواهد بود
من‌ كه‌ جامعه‌ هستم‌ بر اسرائيل‌ در اورشليم‌ پادشاه‌ بودم‌، و دل‌ خود را بر آن‌ نهادم‌ كه‌ در هر چيزي‌ كه‌ زير آسمان‌ كرده‌ مي‌شود، با حكمت‌ تفحّص‌ و تجسّس‌ نمايم‌. اين‌ مشقّت‌ سخت‌ است‌ كه‌ خدا به‌ بني‌آدم‌ داده‌ است‌ كه‌ به‌ آن‌ زحمت‌ بكشند. و تمامي‌ كارهايي‌ را كه‌ زير آسمان‌ كرده‌ مي‌شود، ديدم‌ كه‌ اينك‌ همه‌ آنها بطالت‌ و در پي‌ باد زحمت‌ كشيدن‌ است‌. كج‌ را راست‌ نتوان‌ كرد و ناقص‌ را بشمار نتوان‌ آورد. در دل‌ خود تفكّر نموده‌، گفتم‌: اينك‌ من‌ حكمت‌ را به‌ غايت‌ افزودم‌، بيشتر از همگاني‌ كه‌ قبل‌ از من‌ بر اورشليم‌ بودند؛ و دل‌ من‌ حكمت‌ و معرفت‌ را بسيار دريافت‌ نمود؛ و دل‌ خود را بر دانستن‌ حكمت‌ و دانستن‌ حماقت‌ و جهالت‌ مشغول‌ ساختم‌. پس‌ فهميدم‌ كه‌ اين‌ نيز در پي‌ باد زحمت‌ كشيدن‌ است‌. زيرا كه‌ در كثرت‌ حكمت‌ كثرت‌ غم‌ است‌ و هر كه‌ عِلم‌ را بيفزايد، حزن‌ را مي‌افزايد
عهد عتیق-کتاب جامعه-

Wednesday, January 23, 2008

طول زندگی

همچون سزیف پیر بر دوش می کشیم تخته سنگ بیهودگی را. شاید که این آخرین سفر به قله باشد. شاید که در آن سوی قله به جاودانگی میرسیم. همچنان امیدوار به طلوع خورشید. آری باز هم خاطره ی اولین گام از سفر پیشین وتصویر طلوع خورشید از فراز قله وا می داردمان تا دیگر بار به سوی جاودانگی قدم بگذاریم


Tuesday, January 22, 2008

دنیای مجازی

دنیای انسان چقدر باید حجم داشته باشه؟- شاید فکر کنیم که هر چه بزرگ تر بهتر. تعریف انسان ها از دنیا از زمین تا آسمان متفاوت به نظر میرسه!- یکی زندگی ش به کوچه ای که در آن بزرگ شده خلاصه میشه. یکی دنیاش اون شهریست که در آن زندگی میکنه. یکی دیگه به کشورش دلبستگی داره. بعضی از آدم ها اینترناسیونالیست هستند;به همه ی دنیا به شکل یک واحد نگاه می کنند. عده ی قلیلی هم هستند که پا فراتر می گذارند; در جستجوی حل کردن راز کهکشان های دور هستند. پس دنیای آدم ها حجم های متفاوتی داره. من فکر می کنم که همه ی این دنیا ها رو باید تجربه کرد. باید باهاشون هم نوا شد. با این رویکرد میشه در طول زندگی در دنیا های متفاوت زندگی کرد ˛ اون ها رو شناخت و با نواهای متفاوت قدم برداشت . این هم شاید راهی باشه تا در طول زندگی با عرض های متفاوت حرکت کرد

Thursday, January 17, 2008

عرض یا طول زندگی-

راه هزار قدم ی را باید با قدم اول شروع کرد. جالب اینجاست که خیلی از مواقع چه بسا که قدم اول را هم فراموش می کنیم. من که همیشه وقتی به وسط راه می رسم˛ فراموش می کنم که قدم اول چی بود و کی وچرا برداشته شد!. تا به حال فکر کردید که چه عاملی باعث می شود تا قدم اول از یک راه طولانی را بردارید!؟ تصویر ما از مقصد مهمترین عامل حرکت ماست. در واقع در ابتدای سفر به سرزمین موعود˛ تخیل و تصور ما از مقصد ˛ ما را به حرکت وا می دارد. از نگاهی دیگر اندیشه ی جاده ای که ما را به مقصد می رساند نیز می تواند ما را به حرکت وا دارد. اندیشیدن به شکوفه های جاده˛ گندمزار و علفزارهایی که از میان آنها می گذریم˛ نیز ما را به حرکت وا می دارد. شاید فکر کنید عامل دیگری نمی تواند محرک ما باشد. اما من فکر می کنم اندیشیدن به قدم اول˛ آنگاه که خود را درانتهای جاده در دروازه ی مقصود می بینیم نیز می تواند عامل محرک باشد.اندیشیدن به قدم اول برای سفری دیگر. فکر اینکه باز هم باید اولین گام را برداشت. اندیشه ی دیگر باره خطر کردن و خاطره ی اولین گام در سفر پیشین ˛ باز هم وادارمان می کند تا دیگر بار قدم بگذاریم.پس باز هم اولین گام .......باز هم اندیشیدن˛خطرکردن˛ به خاطرآوردن˛

Monday, January 14, 2008

ویرونه

هر کسی
بهتر از هیچ کسه
تو این گرگ و میش بی حاصل
حتا مار
که وحشتو رو زمین میپیچونه و می غلتونه
به ز هیچکیه
تو این سرزمین غمزده
لنگستون هیوز -

Saturday, January 12, 2008

what a wonderful world!

I see trees of green........ red roses too
I see them bloom..... for me and for you
And I think to myself.... what a wonderful world.

I see skies of blue..... clouds of white
Bright blessed days....dark sacred nights
And I think to myself .....what a wonderful world.

The colors of a rainbow.....so pretty ..in the sky
Are also on the faces.....of people ..going by
I see friends shaking hands.....saying.. how do you do
They’re really saying......I love you.

I hear babies cry...... I watch them grow
They’ll learn much more.....than Ill never know
And I think to myself .....what a wonderful world