Wednesday, April 2, 2008

يک مايه در دو مقام

دل‌ام کَپَک زده، آه
که سطری بنويسم از تنگي‌ دل
هم‌چون مهتاب‌زده‌يي از قبيله‌ی آرش بر چَکاد ِ صخره‌يي
زِه ِ جان کشيده تا بُن ِ گوش
به رها کردن ِ فرياد ِ آخرين

کاش دل‌تنگي نيز نام ِ کوچکي مي‌داشت
تا به جان‌اش مي‌خواندی
نام ِ کوچکي
تا به مهر آوازش مي‌دادی
همچون مرگ
که نام ِ کوچک ِ زنده‌گي‌ست
و بر سکّوب ِ وداع‌اش به زبان مي‌آوری
هنگامي که قطاربان
آخرين سوت‌اش را بدمد
و فانوس ِ سبز
به تکان درآيد
نامي به کوتاهي‌ آهي
که در غوغای آهنگين ِ غلتيدن ِ سنگين ِ پولاد بر پولاد
به لب‌جُنبه‌يي بَدَل مي‌شود
به کلامي گفته و ناشنيده انگاشته
يا ناگفته‌يي شنيده پنداشته
-شاملو

2 comments:

Anonymous said...

کمی ابر مانده در سینه ام
غارغاراین غراب لعنتی هم که پایان ندارد
بعد از این که رفتی

Unknown said...

You write amazing! I just discovered you!
keep up ur good job!
Sheida