Tuesday, October 2, 2012


پرده از هیکل فرو می افتد 
باد اشک را بر گونه های مریم می رقصاند 
کلامی از گلوگاه جدا نمی شود
پشت سر نمازِ سکوت است  و روبرو سکوتِ صلیب

Saturday, September 8, 2012


در پسِ پشتِ نگاهِ مستِ شادمانش 
اندوهِ غمِ مادرانِ آبادیِ بالاییست 
دخترک 
با سیگاری نیمه افروخته بر لبانش

Tuesday, September 4, 2012


طعم گسِ شرابِ هماغوشی 
طعم تلخِ سیگار و فراموشی

تلفیقِ نارسِ انسانِ شادِ غمزده 
شورِ زنانه ی مردِ بهتان زده 

پیغمبر شهر افسانه ای با کلاه بوقیِ آزادی ت  
کجاست شمشیرِشادی ات 
کجاست آزادی ت 

Saturday, August 25, 2012


از سم ضربه ی اسبان ترکمن تا بانگ ناقوس این شهر 
از جاده های شمال تا کوچه پس کوچه های این شهر 
از غبار اندوه سرزمین پدری تا رقص دخترکان این شهر 


آه پیغمبر شهر آرزوهای بر باد رفته 
مرداد این سال هم تمام شد
زمستان در راه است
تو اما استوار قدم بردار 


"بیتوته ی کوتاهیست" 
 تا کلبه ی لیلی   
 تا پیاله ی رستگاری
 "تا همان "مقصد بی مقصود

 ۹۱نیویورک- شهریور 

Sunday, April 29, 2012

صبحانه در بِراد وِی
فِرِنچ تُست با طعم کوروش
گفتگوی دوستانه
یَشتِ  پَشتُم و حمله ی اعراب:

نیویورک- بهار ۹۱

Wednesday, April 25, 2012

ریشه هایش  را به خاک باغچه سپرد
خاک ش  را به مادرش
درخت ِ سرخوشِ میوه هایِ جاودانگی 

Wednesday, January 25, 2012

گاه در فراز تبت
گاه در فرودعزلت
گاه در این مجال اندک
شتاب را تجربه میکنیم و سکون را

Monday, January 23, 2012

برای اِلی

دستان سردش به روی آتش می لرزید
تنش خیس
چشمانش خسته
لبانش خشک

لرزان صدایم زد
و اینگونه بود که من
به ناگاه بیرون جهیدم از خوابِ لرزانِ صدایش

Wednesday, January 18, 2012

نمیدانم در کدامین صفحه تاریخ بود
یا در کجای محور جغرافیا
که
اسطوره ها پشت در پشت رنگ باختن آغاز کردند

و همانجا بود که
نه از اهریمن نشانی ماند ونه از اهورا نامه ای
نه رستمی ماند نه اسفندیاری
نه ترمه ای و نه قرآنی

مسیح در کلیسای اورشلیم از "ترس و لرز" سخن میگفت
و زرتشت در آتشکده از مرگ خدا

نمیدانم در کدامین تقاطع محور زمان و مکان بود
تو گویی که آخرین اسطوره را نیز به تقدیر سپردم
دیگر نه امیدی به خورشید که نمازش برم
نه صدایی از آسمان که دل به او بندم
تو گویی
که آواره گی از مرگ اسطوره ها آغاز شد
و دریوزه گی از مرگ خدا
آری ،اینچنین بود تقدیر ما

Tuesday, January 3, 2012

کلمات همچون اشک از گونه هایم سرازیر میشوند
و واژه ها چون خورشید به مردماکنم میتابند
نه
در این قافله مجال سخن گفتن نیست

در این ظلمات هیچ مجالی نیست
نه مجالی برای هوس
نه کلامی برای نفس

سوارِ سرگردانِ باشتین
سخن کوتاه کن
غافلان در راه اند