Sunday, December 28, 2008

در سپیده دم مرد سیاه پوش پرسید: چه خبر؟
مسافر با لبخندی پاسخ داد
"هیچ˛ در غرب هیچ خبر تازه ای نیست"

به قول شاعر"همیشه همان
اندوه
همان
تیری به جگر در نشسته تا سوفار" ا
-
و اینچنین میگذرد روزگار من



Tuesday, December 16, 2008

"looking at Central Park"





یکی از دوستان عزیز وقتی این عکس را دید قطعه ای نوشت که حیف بود اگر آن را با شما قسمت نمی کردم
سرش را برگرداند که چشم های خیسش را نبینم... سیگاری درآورد و بیحوصله دستهایش را توی جیب اورکت کهنه اش کرد.400 متر پایین تر ، ذر تقاطع 5 و 57، دست هایش را بالا گرفت و داد زد: تاکسی! باد موهایش را روی صورتش میرقصاند

Tuesday, December 9, 2008

افتاده در تقاطع محور مکان و زمان
نه یادی از دیروز ونه کورسویی در دوردست
بهتان زده در شهر آرزوهای بر باد رفته

های !پیغمبر شهر افسانه های من
استوار قدم بردار
رد قدم هایت در برف پیدا نیست