Friday, December 23, 2011

کجا میبردم نوای این ساز گه کوک و گه ناکوک
به سرزمین نمیدانم ها و چراها
به عصر آتش و سنگ
به خیال شراب و آتش و شعر

ره توشه ای نبود
اما
از دوردست صدای سهراب می آمد

پس آنگاه
به خیال شعر و شراب و آتش و سنگ
دست از خیال شستم و راهی خیال شدم
کفش هایم را به مادرم سپردم
شمشیر از نیام بر کشیدم
دست هایم را شستم با آرزوهایم
برهنه پا گذشتم از سرزمین آتش و پولاد
بی سلاح وبی شراب وبی آینه
نمیدانم اما
به کجا میبردم نوای این ساز کوک ناکوک

Sunday, December 18, 2011

نمیدانم در کدامین صفحه ی تقدیر به هم میرسیم
اسطوره ی سرزمین کهن
اسب سرکش
شبدیز
ورق بزن مرا

Thursday, December 15, 2011

برای مردم سوریه لیبی مصر و البته ایران

از غار نشینی تا اورشلیم
از اورشلیم تا قاهره راه مشقت باری را طی کردیم برادر
از نقاشی روی دیوار تا شعررومی
از رومی تا سهراب چه رنجها که نکشیدیم برادر

از هندسه تا اقلیدس
از عصر طاعون تا واکسن سیاه سرفه
از هابیل کشی تا حقوق بشر
چه مشقت بار راهی برادر

از اینجا تا کلبه ی لیلی
از اینجا تا رستگاری
هنوز هم راه زیادیست
و چه مشقت بار راهی برادر
آه
انسان و این همه رنج

Tuesday, December 13, 2011

به کیسه ی مسکن هایش دل بسته بود
سوارسرکش
از پاشنه ی آشیل ش خون میچکید
سوار نگون بخت

Monday, December 12, 2011

کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود
و انسان با نخستین درد

در من زندانی ستمگری بود
که به آواز زنجیرش خو نمی کرد
...
من با نخستین نگاه تو آغاز شدم


احمد شاملو

۲۱ آذر، زادروز احمد شاملو ی عزیز

Sunday, December 11, 2011

همه چیز از لمسِ سر انگشتانِ نازک ات آغاز شد
فریاد انتظار
شامگاه خستگی
انسان و رنج
آه
همه چیز
از لمسِ
سر انگشتانِ
نازک ات
آغاز شد
سحابیِ سرگردانِ کهکشانِ نمیدانم کجا

Saturday, December 10, 2011

نوسان آهنگ موزون و ناموزون اندیشه ها
غوطه زدن در دل نهنگ ها و کوسه ها
فوران آتش سرد حماسه های تاریخ
اینست حقیقت شعردرمن

Friday, December 9, 2011

آخرین حرفت را بگو
نوزاده ی نارسِ انجیربنِ باغِ عدن
از اینجا تا نم نم باران پاییز
از اینجا تا طعم گس نارنج

آخرین حرفت را بگو
پیش ازآنکه در اشک غرقه شوم

Wednesday, December 7, 2011

دیرآمدی برادر
دیر آمدی
موریانه ها تمامی چوب های پستو را جویدند و رفتند
زمستان امسال آذوقه نداریم

Sunday, November 20, 2011

گاه تنها با یک نت
گاه تنها با یک ارتعاش
انعکاس برق نگاهت را
در مردمکانم احساس میکنم

آری
اینگونه زیستن
آبستن دوریِ توست

Thursday, October 20, 2011

با تو مهربان ترم
با تو پروانه ترم
با تو آشیانه ترم
تمام عشق هایم را
با تو

قسمت میکنم

Monday, October 3, 2011

مسافر به خانه برمیگردد
برگ با آداجیو میرقصد
در پاییز سن هوزه

Thursday, September 29, 2011

به سردی به هم مینگرند
دستان هم را میگیرند
دو بیگانه درجنگلی مه آلود

Tuesday, September 27, 2011

شعراز آنجا آغاز میشود
که دیگر قادر به سخن گفتن نیستم
نه با تو
نه با خود

در سوگ صدای برنخواسته از گلوگاه
سکوت را تجربه میکنند
مسافر و اسب خیالی

Tuesday, September 20, 2011

برای تو که نمیدانم کجایی

به دنیا قسم
که انسان دنیایی ست
با خشکی ها و دریا ها
دریایی ست
با نهنگ ها و ماهی ها
و زیبایی ست
با تمامی فراز و فرود ها

Monday, September 19, 2011

برای سیروس

اینجا کسی برای تو نمی نویسد
اینجا کسی برای تو نمیخواند
اینجا کسی برای تو نمیرقصد
اینجا کویر است وغربت
اینجا کویر̗غربت

مرا اما تو گویی میخواندم ندایی از دوردست
مرا باران مرا امید
مرا سایه مرا ایثار
مرا کلک و مرا آتش

صدایم کن مرا از پشت پرچین آرزوها


کالیفرنیا - چند روزی مانده به پاییز ۹۰

Sunday, September 18, 2011

گاه احساس میکنم که دارم سرنگ عقلانیت رو به اجبار و درد در رگ هام فرو میکنم

Friday, September 16, 2011

آیات شادمانگی

خوشا به حال مادران آنگاه که فرزند را به آغوش میگیرند
خوشا به حال طبیبان آنگاه که دردی را فرو مینشانند
خوشا به حال نوزادان که به پستان ی دل بسته اند

خوشا به حال باران آنگاه
که به گونه های تو می بارد
خوشا به حال آفتاب که برای توطلوع می کند
خوشا به حال اشک که از چشمان تو فرو میریزد

خوشا به حال ابر آنگاه که می غرد
خوشا به حال ابر آنگاه که میگرید
خوشا به حال ماهی که همواره در آغوش دریاست
خوشا به حال پاییز که زیباترین هاست

خوشا به حال بیداران
خوشا به حال رستگاران
خوشا به حال خوش حالان
خوشا به حال خوش حالان
خوشا به حال من
خوشا به حال تو

کالیفرنیا- شهریور ۹۰

Wednesday, September 14, 2011

به یکدیگر مینگرند
مسافرو اسب وجاده
در خاموشی کویر

Sunday, September 11, 2011

خودم را زجر نمیدهم . مدت ها پیش یاد گرفتم برای شفای زخمهایم باید شجاعت روبرو شدن با آنها را داشته باشم. اما از وقتی عازم این سفر شده ام ، حس میکنم پازل خیلی عظیمی جلویم است و تکه هایش دارد کم کم ظاهر میشود، تکه های عشق، نفرت، فداکاری، بخشش، شادی و سوگ.... الان نمیتوانم ، چون درست درکش نمیکنم، اما وقتی کردم، حقیقت مرا آزاد خواهد کرد

پالو کوئیلو

Saturday, September 10, 2011

کلمات اشک هایی هستند که نوشته شده اند. اشک ها کلماتی هستند که باید بیرون ریخته شوند. بدون آنها شادی تلالو خود را از دست میدهد و اندوه به پایان نمیرسد

-الف - پالو کوئیلو

کاش به هیئت یک سگ زاده میشدم
نیمه انسان نیمه سگ زاده شدن از بد اقبالی بود


سخن کوتاه کن ابله
در اورشلیم نیمه انسان نیمه خدا را سحرگاه به مسلخ میبرند

Wednesday, September 7, 2011

زمان را همچون آهن ذوب شده در حلقم فرومیریزند
و ثانیه
ها را همچون پتکی به ستون فقرات م میکوبند

ساعت ها روزها فصل
ها و سالها را گم میکنم اما من
در نی نی مردمکانت

سیاه مث جیغ
سیاه مث ته ته چاه
سیاه مث همون تعلیق عاشقانه ی لعنتی
سیاه مث بختک
سیاه سیاه م
رها شده در همون مختصات فرضی

Monday, September 5, 2011

کم‌کم تفاوت ظریف میان نگه‌داشتن یک دست
و زنجیر کردن یک روح را یاد خواهی گرفت.

این‌که عشق تکیه‌کردن نیست
و رفاقت، اطمینان خاطر.
...
و یاد می‌گیری که بوسه‌ها قرارداد نیستند
و هدیه‌ها، عهد و پیمان معنی نمی‌دهند.

و شکست‌هایت را خواهی پذیرفت
سرت را بالا خواهی گرفت با چشم‌های باز
با ظرافتی زنانه و نه اندوهی کودکانه

و یاد می‌گیری که همه‌ی راه‌هایت را هم‌امروز بسازی
که خاک فردا برای خیال‌ها مطمئن نیست
و آینده امکانی برای سقوط به میانه‌ی نزاع در خود دارد

کم کم یاد می‌گیری
که حتی نور خورشید می‌سوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری.

بعد باغ خود را می‌کاری و روحت را زینت می‌دهی
به جای این‌که منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد.

و یاد می‌گیری که می‌توانی تحمل کنی...
که محکم هستی...
که خیلی می‌ارزی.

و می‌آموزی و می‌آموزی

با هر خداحافظی
یاد می‌گیری...!

خورخه لوییس بورخس / مترجم : محسن عمادی

در انتهای دنیا
در نطفه گاه خورشید و زمین
در آن دوردست ترین
چشم به جهان گشودم

هراسناک از نبود تو
اندوهناک از خویشتن خویش
باری تنها آوای مرغکان بود و هیچ

همانجا
همانجا به خاک م بسپارید

تابستان ۲۰۱۱- پالوآلتو




مرا می باید که در این خم راه
در انتظاری تاب سوز
سایه گاهی به چوب و سنگ بر آرم
چرا که سرانجام
امید
از سفری به دیرانجامیده باز می آید
به زمانی اما
ای دریغ
که مرا
بامی بر سر نیست
نه گلیمی به زیر پای

از تاب خورشید
تفتیدن را
سبویی نیست
تا آب اش دهم
و بر آسودن از خستگی را
بالینی نه که بنشانم اش

مسافر چشم به راهی های من
بی گاهان
از راه بخواهد رسید
ای همه ی امید ها
مرا به بر آوردن این بام
نیرویی دهید

-الف. بامداد

Saturday, September 3, 2011

دیندار یا سکولار

سکولارم امشب ، خواب ندارم امشب
خواهی که یابیم مست در بیشه زارم امشب

یک چند نماز و مسجد و کشف و سجود
نک حالی به خودم دادم و در آسمانم امشب

- شیخ سحاب الدین یعقوبی

Thursday, September 1, 2011

بر آنم که عزمی دگر نهم، گر خدا خواهد

Monday, August 29, 2011

طنز کافی شاپانه

ساز نافلر از برون و تارلطفی از درون
کلبه ی لیلی درون و چشم رهرو اندرون

Sunday, August 28, 2011

شعر از من فاصله میگیرد آنگاه که تو را دارم
شعر در من عقده ی فاصله هاست

آرام باش اسب چموش آرزوهای دور
آرام
از تیسفون که بگذریم
کورسوی چراغ کلبه لیلی پیداست

Saturday, August 27, 2011

صد هزاران فضل داند از علوم
جان خود را می‌نداند آن ظلوم

داند او خاصیت هر جوهری
در بیان جوهر خود چون خری

که همی‌دانم یجوز و لایجوز
خود ندانی تو یجوزی یا عجوز

این روا و آن ناروا دانی ولیک
تو روا یا ناروایی بین تو نیک

قیمت هر کاله می‌دانی که چیست
قیمت خود را ندانی احمقیست

Thursday, August 25, 2011

میزی برای کار
کاری برای تخت
تختی برای جان
جانی برای مرگ
مرگی برای یاد
یادی برای سنگ
این بود زندگی

حسین پناهی

Saturday, August 20, 2011

ما تلفیق اجبار و اختیار و خاطره و تناقض یم
ما اشتراک سکون و حرکت و شتاب و تصادف یم
به کدامین سو نماز بریم در این اضداد

Friday, August 19, 2011

قدیما روی کاغذ مینوشتم . الان سالهاست که فقط دارم تایپ میکنم. اون وقتا یادمه اگه کاغذش کاهی بود یا اگه با مداد مینوشتم حس خیلی بهتری داشت. اه، لعنت به هرچی خاطرست.
این سر درد لعنتی هم مگه ول میکنه

Monday, August 15, 2011

گرد يک درياچه
سپيده دم را انتظار می کشند
هم شکارچی و هم مرغابی


تسودا کييوکو

Friday, August 12, 2011

"For what shall it profit a man, if he shall gain the whole world, and lose his own soul? "
Mark 8:36

انسان را چه سود که اگر جهانی را ببرد اما خود را ببازد. مرقس ۸۶

Thursday, August 4, 2011

"روز ها گر رفت گو رو باک نیست----- تو بمان ای آنکه چون تو پاک نیست"
نمیدونم چرا دوسش دارم با وجودی که باورش ندارم. گویی دوس دارم که اینجوری باشه. اما حیف. نه این اصلا ربطی به عدم تعادل حس و عقل نداره.
زمان پر ارزش ترین چیزی که دائم ازسوراخ جیبم میریزه. خیلی وقتا میخوام بگم قدر همین ،همین لحظه که کنار آتیش نشستیم و بدون. اما بعضی وقتا هم میخوام بگم:"روز ها گر رفت گو رو باک نیست ---- تو بمان ای آنکه چون تو پاک نیست".
چه جمع اضدادی رو در فهم ابتداییترین مفاهیم زندگی باید تجربه کرد .باز هم به آن میرسیم که به قول شاملو " هیچ چیز چرخ هیچ چیز نیست" من فکر میکنم که این تنها نوسان آونگ ذهن که فقط باید ازش مشتق زمان بگیری تا تنها به یک عدد مشخص در یک زمان مشخص برسی. به قولی:
"ساعتــی میــــــــــزان آنی ساعتــی موزون این ----- بعد ازین میزان خود شوتا شوی موزون خویش"