Friday, August 1, 2008

یادداشت یک دیوانه


بعضی وقتا دستای آدم می خشکه. دیگه چیزی واسه نوشتن نداره. خیلی وقتا مغز آدم می خشکه. حرفی واسه گفتن نداره. گاهی وقتا ماهها طول میکشه تا از شر این زوال لعنتی رها بشیم. خدا رو چه دیدی شاید بلکه سال ها در این پزمردگی سپری بشن و ما پشت نقاب روزمرگی خودمون رو پنهان کنیم
دیروز همانطور سپری شد که امروز و تو گویی که فردا نیز. اما همچنان امید یه روزی که آفتاب از مغرب طلوع بکنه ما رو زنده نگه میداره. آره می دونم لحظه رو غنیمت بشمار سالها با این شعار زندگی کردم. اما هر لحظه در خودش آنچنان خفه میشه که انگار هیچ موقع وجود نداشته. می دونم که این جهان بینی به درد لای جرز می خوره. اما من دو روحیه ی کاملا” متفاوت رو دائما″ تجربه میکنم که این جهان بینی بخش غالب اون رو تشکیل میده. اوه یادم اومد فکر کنم قرص هامو یه مدت هست که نخوردم

2 comments:

Anonymous said...

یاددشت های تو دیوانه اند
قرص هایت را بموقع بخور فرهاد!
لیلی سال هاست که مرده است
مگر سیمرغی به داد آدمی برسد
که شلنگ انداز
از یک موسیقی راک ان رول
باز حقه ی دیگری به رستم پیر ما بیاموزد
تیر دوشاخه ای دهد
برای کشتن اسفندیار نازنین جوان

Anonymous said...

*pas chera chi?~

daNa*~