نمیدانم در کدامین صفحه تاریخ بود
یا در کجای محور جغرافیا
که
اسطوره ها پشت در پشت رنگ باختن آغاز کردند
و همانجا بود که
نه از اهریمن نشانی ماند ونه از اهورا نامه ای
نه رستمی ماند نه اسفندیاری
نه ترمه ای و نه قرآنی
مسیح در کلیسای اورشلیم از "ترس و لرز" سخن میگفت
و زرتشت در آتشکده از مرگ خدا
نمیدانم در کدامین تقاطع محور زمان و مکان بود
تو گویی که آخرین اسطوره را نیز به تقدیر سپردم
دیگر نه امیدی به خورشید که نمازش برم
نه صدایی از آسمان که دل به او بندم
تو گویی
که آواره گی از مرگ اسطوره ها آغاز شد
و دریوزه گی از مرگ خدا
آری ،اینچنین بود تقدیر ما