همیشه شخصیت فیلم های وسترن رو دوست داشتم. نه بخاطر قهرمان پردازی کارگردان˛ که به علت اینکه همه ی شخصیت ها در یک مورد وجه اشتراک جالبی دارند. اینکه در تمام داستان ها قهرمان فیلم نقش یک مسافر بود و در واقع فیلم روایت بخشی از سفر او بود. اینکه همیشه در آخرقهرمان فیلم زنی که در این سفر عاشق او شده بود رو با اینکه دوست داشت رها می کرد و به سفرش ادامه می داد. در ابتدا با یک اسب و یک اسلحه وارد داستان میشد و در پایان هر آنچه بدست آمده بود را رها میکرد و باز هم تنها با یک اسب و یک اسلحه به سفر خود ادامه می داد. چرا که مهم سفر بود نه آنچه بدست آمده بود
از یک نظر این شخطیت زندگی منحصر به فردی رو تجربه میکند˛چرا که هیچگاه دچار روزمره گی که به نوعی گریبان گیر اغلب انسانهاست نمی شود. در هر سفر با رویدادی تازه دست و پنجه نرم میکند و از چالش هایی تازه می گذرد. اگرچه گاه از بد حادثه زخمی می شود˛ اما اگر قادربه راه رفتن باشد همچنان جویای ادامه ی سفر است
اما از سویی دیگر این پرسش مطرح میشود که آیا اساسا˝ این شخصیت هیچگاه آرامش را تجربه می کند. به نظر تضادی عجیب در این موضوع مطرح است. چراکه اگر در پایان داستان دل به آنچه بدست آمده بسپارد ˛ مبدل به سیاه لشگر های داستان میشود. اگر هم که به سفر ادامه دهد˛ نه آرامش که باز ماجراجویی و هیجان در انتظارش خواهد بود. پس از بین روزمره گی و ماجراجویی˛ دومی را انتخاب میکند. اما پرسش بنیادی اینست که کدامین راه به آرامش وی می انجامد. آیا اساسا˝ راهی آرامش بخش وجود دارد