Monday, December 31, 2007

...




و ما همچنان دوره می کنیم
شب را و روز را
هنوز را

Wednesday, December 26, 2007

دلخوشی ها

داشتم فکر میکردم چه دلایلی برای زندگی وجود داره. دیدم فقط دو تا دلیل برای زندگی من وجود داره; دلخوشی های کوچک و آرزوهای بزرگ. در مرحله ی بعد دلخوشی هام رو نوشتم
دویدن زیر برف
خریدن یک قاچ هندوانه در شب یلدا
تماشای فیلم به همراه آبجو
فندک روشن در کنار سیگار نیفروخته
صبح زود از خواب بلند شدن و رفتن سر کار
تا لنگ ظهر خوابیدن در یک روز تعطیل
دیدن دوست قدیمی بعد از چند سال
مطالعه
دلتنگی در غربت
نوشتن در وبلاگ
خواندن نظرات شما
فکرکردن به خاطرات گذشته
فکرکردن به رویاهای آینده
مسافرت با اتوبوس
گپ زدن
تلفن از ایران
قهوه و تلخی سیگار˛زیر برف
و...
برای شما چند تا دلیل وجود داره؟ تا به حال بهش فکر کردید!؟

Monday, December 24, 2007

حلقه ای به گرد جهان


اگه همه دخترای عالم دس تو دست همدیگه میذاشتن می تونستن
حلقه ای دور دریا بزنن
اگه همه پسرای عالم ملاح بودن˛میتونستن با کشتی هاشون پل
خوشگلی رو موجا بزنن
پس اگه همه مردم عالم دست به دست هم میدادن˛ می تونستن
حلقه ای دور دنیا بزنن

پل فور -
Paul Fort-

Sunday, December 23, 2007

Straight story

چند سال پیش فیلمی دیدم که داستان ساده و پیچیده ای داشت.شاید بپرسید چطور داستان هم ساده بود و هم پیچیده!؟.اما در واقع تمامی پدیده های روزمره و واقعیت هائی که به آنها ایمان داریم زمانی بسیار پیچیده بوده اند.مثلا فرض کنید شما اولین انسانی هستید که در زمین به دنیا آمده اید. با این فرض طلوع آفتاب چه پیچیده خواهد بود. حال با دید انسان قرن بیستم به ماجرا نگاه کنید. با فرض دوم طلوع آفتاب پدیده ای ساده می باشد.بنابراین یک پدیده یا واقعیت خاص می تواند در عین ساده گی پیچیده هم باشد. با این رویکرد این دانش و آگاهی شماست که تعیین میکند یک واقعیت ساده باشد یا پیچیده. بگذریم‚داشتم از فیلمی که دیده بودم می گفتم." ماجرا این بود که یه پیرمرد در یک دهکده در شرق آمریکا خبردار میشه که برادرش که در غرب آمریکا زندگی می کنه سکته کرده.به همین دلیل تصمیم میگیره به دیدن برادرش بره.اما پول کافی برای سفرش نداره. واسه همین تصمیم میگیره که با تراکتور کوچک خودش راه بیفته.اسباب و لوازم جمع میکنه‚ میذاره پشت تراکتور و راه میفته.در طی راه ماجراهائی براش اتفاق میفته.یه بارتراکتورش خراب میشه. یه شب مجبور میشه کنار جاده بخوابه. با چند نفر دوست میشه. در واقع اتفاقات ساده ی روزمره رو تجربه میکنه.پس از طی روزها و شب ها در سفری عجیب‚ در پایان به خانه ی برادر می رسد. برادر پیر با نگاهی به او و تراکتور کوچک ش می گه: این همه راه آمده ای من رو ببینی!؟



ماجرای زندگی این پیرمرد در واقع داستان ساده‚ مستقیم ودر عین حال عجیب زندگی ماست.در واقع سئوال برادر پیر در آخر داستان‚ سئوالیست که در زندگی بارها و بارها با آن روبرو شده ایم. اولین بار در بدو تولد دنیا این سئوال را از ما کرده است. در انتهای هر فعلی ‚ در پایان و بازگشت از هر سفری با این سئوال مواجه شده ایم.در واقع‚ در پس هر چشمداشتی‚ آنگاه که در دورنمای دیروز خود ایستاده ایم‚ با این سئوال ساده ودر عین حال پیچیده مواجه ایم.به راستی پاسخ این سئوال چیست .؟

Friday, December 7, 2007

!!!اینترناسیونالیست




بار مثبتی که در کلمه ی ناسیونالیست وجود دارد غیر قابل انکار بنظرمیرسد.قهرمانان و اسطوره ها ی ملی همواره مورد ستایش اقوام و ملل بوده اند.اما به راستی آیا باید ناسیونالیسم را ارزش محسوب کرد!؟ آیا خطوط مرزی می توانند ارزش ها را رقم بزنند!؟ اگرعمیق تربه این موضوع نگاه کنیم به این نتیجه می رسیم که این نگرش از کودکی بشر نشآت گرفته است.همانگونه که در گذشته های دور انسان ها به قبایل خود احساس وابستگی می کردند امروزه به شهر و کشور خود.از نگاه یک ایرانی چه تفاوتی دارد که آفریقا متمدن تر باشد یا اروپا.از نظرگاه انسان اروپایی و یا آفریقایی نیز همینطور خواهد بود.اصلا فرض کنید که شما در سیاره ی مریخ به دنیا آمده اید ودر آنجا زندگی میکنید. با این شرط خطوط مرزی در زمین کودکانه وچه بسا احمقانه به نظر خواهند آمد.البته با پیشرفت تمدن بشری وقوت گرفتن خردمندی مرزها در آینده ای نزدیک مرزها رنگ خواهند باخت
نمونه ی بارز این موضوع را میتوان در اروپای متحد امروز دید.عقل جمعی در اروپا که طلایه دار خردورزی در قرون اخیر بوده است به همین سمت حرکت کرده است.به نظرمیرسدکه اولین گام در جهت" گلوبالیزاسیون" که میوه ی نورس تمدن بشری ست توسط ا روپا برداشته شده است.با این رویکرد وپیشرفت این تفکر در تمام کره ی خاکی ناسیونالیست جای خود را به اینترناسیونالیست خواهد دادوابرمرد های آتی را اینتر ناسیونالیست ها تشکیل خواهند داد.نظر شما چیست




رویاها



رویاهاتو محکم بچسب
واسه اینکه اگه رویاهات بمیرن
زندگی عین مرغ شکسته بالی میشه
که دیگه مگه پروازو خواب ببینه

رویاهاتو محکم بچسب
واسه اینکه اگه رویاهات از دس برن
زندگی عین بیابون برهوتی میشه
که برفا توش یخ زده باشن
لنگستون هیوز-

Thursday, December 6, 2007

آزادی



!!! احساس آزادی درکنار مجسمه وپرنده ی آزادی









Sunday, December 2, 2007

برف دربوستون




مسافربا دلی کپک زده از پنجره به کوچه نگاهی انداخت
کوچه رنگ عوض کرده بود
سرد و سفید

...


بیتوته ی کوتاهی ست جهان
در فاصله ی گناه و دوزخ